نامردم است، هر که درو نيست مردمي
عودي که بوش نيست، بسوزش به هيزمي
مردم نه اي، چه نفس بد اندر نهاد تست
ديوي که جاي کرده در اندام آدمي
وه اين چه کوري است که در چارراه شرع
با صد هزار رهبر بيننده ره گمي
عمر روان چو آب و تو معمار قصر خاک
چو آب چشمه هست، چرا در تيممي؟
شرمي که بهر مال شوي بنده خزان
چون بنده خدايي و فرزند آدمي
چون بد کني، بديت بگويند، از آن مرنج
کان هم خودي که در حق خود در تکلمي
از برگ ريز ياد کن و دل منه به باغ
اي بلبلي که بر سر گل در ترنمي
امروز باژگونه مزن نعل اسپ خويش
فردا چو زير خاک لگدکوب هر سمي
از تست بي نمازي خسرو، دلا که تو
مردار اوفتاده به چه بلکه در خمي