اي ز رويت چشم جان را روشني
زلف مشکن تا دلم را نشکني
گفتم ايمن شو که من زآن توام
عيد بر عمر است و آنگه ايمني
چيست کز دستم نمي نوشي شراب؟
روشنم شد تشنه خون مني
هر زمان گويي منال از دوستان
چه اندر بازي، اي يار، افگني؟
آخر اين جان است کز تن مي رود
آخر اين تيغ است و بر من مي زني!
مانده با دامان آن يوسف دلم
آخر اين خون هم در آن پيراهني
پاک داماني، تو داني چاره چيست
ما و معشوق و مي و تردامني
تا چه خواهد شد، ندانم حال من
من اسير و تيغ خوبان گردني
خسروا، از کندن جان چاره نيست
چون نمي آري که دل را بر کني