جان شيرين مني، اي از لطافت چون پري
گر پري جان است، تو از جان شيرين خوشتري
گوييا بر آب حيوان برگ نيلوفر دميد
آن تن نازک به زير فوطه نيلوفري
خواستم جورت بگويم، خوف دل بربست لب
ليک رخ را چون کنم، دارد زبان زرگري
کافرا، تا چند تو خون مسلمانان خوري
بار ديگر گر مسلماني، بدين سو بنگري
دل ز من دزديدي و کردي نهان در زير چشم
پس همي خواهي به خنده جان من بيرون بري
چون بديدم چشم غلتانت، گزيدم پشت دست
کعبتين آنجا دو چشم، اينجا عجب بازيگري
چشمهاي من چو دريا گشت و لبها خشک ماند
چون تو سلطان را چنين بد ملک خشکي و تري
سوز عاشق لطف معشوق است، بر پروانه نيست
منت شمع آنکه دادش دولت خاکستري
مي کني شوخي که، خسرو، جامه ها چندين مدر
خويشتن را گو که چندين پرده دل مي دري