اي قامت چون شاخ گل، از برگ گل خندان تري
چون لاله تر نازکي، چون سرو در بستان تري
گل داشت وقتي بوي تو، آمد به دعوي سوي تو
از آفتاب روي تو شد خشک با چندان تري
يارب چه اندام تر است آن کت به پيراهن در است
آب حيات ار چه تر است، اما ندارد آن تري
اکنون که برنا مي شوي، آرام دلها مي شوي
هر چند دانا مي شوي، از کودکان نادانتري
با عهدت، اي پيمان شکن، گفتي نمي يارم سخن
کز عهد زلف خويشتن بدعهد و بد پيمان تري
يوسف به هفده قلب اگر ارزان بود اندر نظر
گر جان دهم عالم به سر، از وي بسي ارزان تري
گفت منت آيد گران، وز همچو من تو بر کران
خوبي و رعنايي، از آن هر روز نافرمان تري
سلطان کند گر هر زمان تيغ سياست را روان
تو در سياست جان جان، حقا کزو سلطانتري
گر جان کند خسرو زيان، با تو چه در گيرد از آن
کز بهر جان عاشقان هر روز نافرمان تري