ديوانه شدم ز يار بدخوي
بيگانه پرست و آشنا روي
دل بردن عاشقانست خويش
من جان نبرم ازان جفاجوي
از جعد ترش تن چو مويم
در تافته گشت موي در موي
پرسند نشان صبر، گويم
گامي دو سه از عدم بر آن سوي
خواهم به درت روم به صد آه
سوزم سر و پاي خود در آن کوي
او گر چه به سوز من نبيند
باري رسدش ز داغ من بوي
ساقي، به زکات مي پرستان
از من به دو جرعه غم فروشوي
اي ديده، به سوز من ببخشاي
کامروز تراست آب در جوي
خسرو چو به نيک گويي تست
ياد آر او را به گفت بدگوي