اگر تو سرگذشت من بداني
دگر افسانه مجنون نخواني
همي گويد «برو بيدار مي باش
مکن تعليم سگ را پاسباني »
ز من پرسي که همدردان چه کردند؟
ترا دادند جان و زندگاني
مرا گرد سر آن چشم گردان
که تا بر من فتد آن ناتواني
نماندم استخواني هم که باري
سگ تو باشد از من ميهماني
طبيبم داغ فرمايد، نداند
که صد جا بيش دارم در نهاني
به بالينش مناليد، اي اسيران
که بس شيرين بود خواب گراني
مرا جان در وفاداري برآمد
هنوز اندر حق من بدگماني
به قتل خسرو آمد عشق و شادم
که ياري همرهي شد آن جهاني