رخساره چه مي پوشي، در کينه چه مي کوشي؟
حال دل مسکين را مي داني و مي پوشي
گر نرخ به جان سازي، ور عمر بها گويي
از ديده خريدارم هر عشوه که بفروشي
گفتي که ز مي هر دم سوداي دلي دارم
تا خون که خواهد بود آن باده که مي نوشي
از درد فراقت من بيم است که جان بدهم
ساقي دو سه مي برده با داروي بيهوشي
شب رفت، چراغ ما از سوز نمي شيند
اي شمع، تو هم دانم آتش زده دوشي
زين ديده بي فرمان خون چند خورم آخر
يکبار ز سر بگذر، اي سيل که بر دوشي
گر فتنه ز چشم آمد، اي دل، تو چرا ماني
ور سوخته شد عاشق، عارف، تو چرا جوشي
غم بست لبم آخر، درد دل بيماران
از ناله شود وردش، زو مرده به خاموشي
گفتم که کنم يادش تا دل به نشاط آيد
چون کار به جان آمد، خوش وقت فراموشي
گر خال بناگوشت دل بستد و منکر شد
باري تو گواهي ده، اي در بناگوشي
خسرو، ز رخ خوبان گفتي که کنم توبه
کاري که ز تو نايد، بيهوده چرا کوشي؟