دلا، با غمزه خوبان چه بازي؟
بگو با تيغ خون افشان چه بازي؟
مرا گويي که با من بازيي کن
کنم، جانا، ولي با جان چه بازي؟
ز جان سير آمدستم من، وگرنه
مرا با آن لب و دندان چه بازي؟
تفحص کن که حال کشتگان چيست؟
چه راني مرکب و چوگان چه بازي؟
چرا بر خود نمي بخشايي، اي دل
بر کافر مسلمانان چه بازي؟
چو پوشي درد خود از بيم جاني
چنين عشقي، بگو، پنهان چه بازي؟
نه از يارست خوشتر، آنکه بيني
نه از عشق است بهتر، آنچه بازي؟
مکن خسرو که بازي نيست اين کار
ترا با ساقي سلطان چه بازي؟