رخساره مکن راست به جايي که تو باشي
ور راست کني، طرفه بالايي که تو باشي
گفتي چو ببيني رخ ما را غم خود خور
از جان که کند ياد به جايي که تو باشي؟
از ديده نيفتد گذرش بر تو نگويي
تا خاک شوم در ته پايي که تو باشي
شايد که نياري به نظر ملک جهان را
در کلبه احزان گدايي که تو باشي
خلقي به دم سرد بميرد به درت، آنکه
خورشيد نتابد به سرايي که تو باشي
خسرو، اگر از شعر براني سخن عشق
احسنت، زهي شعر سرايي که تو باشي