باز بر خونم کمر بربسته اي
وان دو ابروي سر بر بسته اي
من ميان بر بستنت را بنده ام
موي را گويي کمر بر بسته اي
مي روي چون تير و در دل مي خلي
تا خود از شست که بيرون جسته اي
ازتري آب از لبانت مي چکد
بس که اندر چشم من بنشسته اي
تازه کردستي ز نم بر روي خود
هم به خون تازه در پيوسته اي
بر زمين پهلو نمي يارم نهاد
بس که خسرو را به مژگان خسته اي