اي که در ديده دروني و در آغوش نه اي
هم به ياد تو که يک لحظه فراموش نه اي
چند افسون جفا خواني و پنهان داري
آنچنان نيست که افسونش به هر گوش نه اي
رو بپوشيدي و اين بنده خطا کرد که ديد
من و رسوايي ازين پس، چو خطاپوش نه اي
وه که از درد توام خون جگر نوش گرفت
تو چه داني که در اين درد جگر نوش نه اي
گر به آغوش بريزند گل اندر بر من
آن همه خار بود چون تو در آغوش نه اي
دوش گفتي که کنم چاره کارت فردا
آخر امروز چرا بر سخن دوش نه اي؟
از لبش وعده دهي، وز مژه اش زخم زني
نيش باري مزن، اي ديده، اگر نوش نه اي