ديري ست کاي گلبرگ تر بر روي ما خندان نه اي
هستي لطيف و خوبرو، زان در وفا خندان نه اي
زلف دوتاهت چيست اين، زير کلاهت چيست اين؟
چتر سياهت چيست اين، چون بر دلم سلطان نه اي؟
يعني تويي، اي همنشين، جانان و جان نازنين
يا خود خيالي اين چنين، در پيش من جانا نه اي
چون بر تو مي دارم نظر، از چيست زينسان چشم تر
آخر نداني اينقدر نيکو نه هم نادان نه اي
تاراج دل کردي بسي، دستي برو ياري رسي
در بردن دل هر کسي مي داندت، پنهان نه اي
اي عشق، داري مدخلي، در جان مشتاقان بلي
در گفتن آساني بلي، در تاختن آسان نه اي
بشکافتي جان از ميان، خود را نه پيوندي بر آن
يعني تويي پيوند جان، پر کاله اي از جان نه اي
لب را نگر ميگون شده، سرسبز ز آب و خون شده
با خضر همره چو نشده، گر چمشه حيوان نه اي
زين پيش بودي همنفس، اکنون نمي ماني به کس
خسرو همان بنده ست و بس، تو آنکه بودي، آن نه اي