جان بهانه طلب و شکل تو نازآلوده
من نيم زيستني، جان چه کنم بيهوده؟
بس که در سايه ديوار تو در فريادم
ز آه من سايه ديوار تو هم ناسوده
چشم تو کشتن من گفته که از غم برهم
رحمتش باد که اين مرحمتم فرموده
با تو در خواب مرا پهلوي آزاد نسود
گر چه بر خاک درت پهلوي من شد سوده
برساني ز من، اي گريه، گر آن سو گذري
خدمتي چند به خونابه چشم آلوده
سال ها شد دل من رفت و ندانم به کجاست؟
از که پرسم خبر آن دل گمره بوده؟
قلب باشد نه دل آن که تو در وي بيني
ته همه عقل و زبر پاره عشق اندوده
ندهم قصه سوز دل خويشش، زيراک
شعله اي گيرد، ترسم، به دلش زان دوده
يارب، از سوز دل ما تو نگاهش داري
گر چه بر خسرو دل سوخته کم بخشوده