مهي در آمده و در درونه جا کرده
برفته جان و به تو جاي خود رها کرده
چه چشمها که به ره ماند بهر آمدنت
چه ديده ها که سمند تو زير پا کرده
نبود قيمت يوسف ز هفده قلب فزون
هزار جانت فزون يوسفان بها کرده
نعوذبالله گويم که پيش چشم تو باد
هر آنچه چشم تو بر روزگار ما کرده
خيالت آمده هر دم ز بهر کشتن من
دويده گريه من پيش و مرحبا کرده
نپرسد از تو کسي گر چه از کرشمه و ناز
قصاص مي کني و بر گناه ناکرده
مرا به سايه بالاي خود يکي بنواز
که سرو نيز گهي سايه بر گيا کرده
تو خيره ديدني من نگر که هر باري
غبار خنگ من درويزه از صبا کرده
به جان خزيده دلم از تو بوسه ها، وان را
ذخيره بهر زمين بوس پادشا کرده
دعاي خسرو جز ديدن جمال تو نيست
به پيش ديده خود هر کجا دعا کرده