از بس که ريخت چشمم بهر تو خون تيره
کم ماند بهر گريه در چشم من ذخيره
چشم مقامر تو از بس دغا که دارد
ماليده صبر ما را همچون سفوف زيره
اي من غلام آن لب کان را اگر چه بيند
پر گمشده فرشته همچون مگس به شيره
آباد بر تو، جانا، کز کشتن عزيزان
وه کو خراب کرده آباد صد خضيره
از آفتاب ديدن گر چشم خيره گردد
شد آفتاب چشمم از ديدن تو خيره
گر شانيم بر آتش گويي نشينم او را
فرضم بود نشستن در قعده اخيره
افگنده روز بختم سايه برين شب من
ورنه شبم چنين هم نبود سياه و تيره
اين ناله هاي زارم بشنيد، گفت «خسرو
ز آن تو نيستم من زحمت مبين و حيره »