خسروا گر عاشقي جام بلا پيش نه
داغ عقوبت بيار بر جگر رويش نه
تابه تيره ست عقل صيقل او کن ز عشق
تا به چو آيينه گشت دم مزن و پيش نه
نعل در آتش فگن از پي معشوق و گر
عاشق حال خودي بر جگر ريش نه
جان که نماند مقيم در صف عشاق باز
سر که نداري به راه در ره درويش نه
بو که ز چشم بتان سيريت آيد گهي
آن همه ناوک بيار بر دل بدکيش نه
چشم ستيزنده را چابک تاديب زن
ظلم رساننده را لشکر فرويش نه
خون که مي عارفانست بر لب جان برفشان
غم چو خور عاشقانست از پي دل پيش نه
گر رسد از دوستان زخم ملامت، مرنج
خون تنت فاسد است، رگ به ته نيش نه
طعمه که ناخوش تر است در دهن خويش کن
لقمه که بايسته تر، پيش بد انديش نه