اي جهان چشم سياهت بسته
فتنه خود را به پناهت بسته
آسمان دست مه از رشته صبح
پيش آن روي چو ماهت بسته
غم پيچيده مرا چون طومار
پس به تعويذ کلاهت بسته
ديده ره داد ترا اندر چشم
خون دل آمده راهت بسته
دل من غرقه خون است که شد
در سر زلف دو تاهت بسته
خواب گر چشم جهان مي بندد
ماند از آن چشم سياهت بسته
خطت آورد سپه بر من و شد
مه به فتراک سپاهت بسته
جان برآرم ز زنخدان تو، تا
نشد از خط سر چاهت بسته