هر شب از سوداي آن زلف سياه
بگذرانم از فلک من دود آه
گر کني دعوي خوبي، مي رسد
شاهدان داري دو رخ چون مهر و ماه
ماه را با ابرويت نسبت کنم
شرمساري چون نبينم زين گناه
خون چندين سوخته در گردنش
آنکه نامش کرده اي زلف سياه
ملک دل ملک تو شد، اي شاه حسن
کامران بنشين به صدر بارگاه
خسروش خلوتگه ديدار ساخت
ديده را چون ديد روشن جايگاه