اي صبا، از زلف او بندي بخواه
عاريت از لعل او قندي بخواه
چون لب ميگون بيالايد ز مي
چاشني از لعل او قندي بخواه
پاره شد پيراهن جان از غمش
زان لب جان بخش پيوندي بخواه
اي که مي گويي «قناعت کن به هجر»
رو قناعت را ز خرسندي بخواه
ز آتش دل دفتر صبرم بسوخت
نسخت او از خردمندي بخواه
نوبت وصلش اگر پيوسته نيست
گر تواني خواست يک چندي بخواه
هست وصلش با خداوندان بخت
خسروا، بخت از خداوندي بخواه