اي به خشم از بر من رفته و تنها مانده
تو ز جان رفته و درد تو به هر جا مانده
تا تو، اي ديده بيناي من، اندر خاکي
نيست جز خاک درين ديده تنها مانده
خرمي تو که از ناکسي ام واماندي
واي بر من که من از چون تو کسي وامانده
گله زين سوختگي با که کنم چون جز دل
نيست سوزنده کسي بر من رسوا مانده
آه و صد آه که ايمن نيم از آتش آه
گر چه سر تا قدمم غرقه دريا مانده
اي مسلمانان، يارب دل تان سوخته باد
گر نسوزد دل تان بر من تنها مانده
لؤلؤي ديده عزيز است به چشم من، ازآنک
يادگاري ست کز آن لؤلؤي لالا مانده
قدر وامق چه شناسد مگر آن سوخته اي
که بود يک شبي ار پهلوي عذرا مانده
کس نداند غم خسرو مگر آن کس که مباد
بي چراغي بود اندر شب يلدا مانده