همه شب رود رهي رو به ره صبا نشسته
همه کس به خواب راحت، من مبتلا نشسته
غرضي وراي امکان چه خيال فاسد است اين
هوش جمال سلطان به دل گدا نشسته
نفسي فرو نبردم که نه انده تو خوردم
تو بگو که چون زيم من به در هوا نشسته
تو در آي و غمزه اي زن که نهند پيش بت سر
به ستانه اي که باشد صف پارسا نشسته
ببر، اي دل اسيران، به کجا گريزم از تو
به حوالي دو چشمت حشم بلا نشسته
همه شب صبا به بويت، من سوخته چه گويم؟
که چهاست در دل من ز دم صبا نشسته
تو ز ناله من از من سزد ار جدا نشيني
که ز دست خويش من هم ز خودم جدا نشسته
اگرست رسم خوبان که به سر شوند راضي
منم اين که اندرين ره به ره رضا نشسته
سر کوي تست خسرو شب و روز، چون کنم من
که توام نمي گذاري نفسي به ما نشسته