گر کني گشت چمن با شوخ و با شنگي دو سه
باغ صد رنگ آورد از بوي و از رنگي دو سه
هر مژه از نرگست گويا زباني شد که هست
بهر دل بردن درو افسون و نيرنگي دو سه
گر منت جان خوانم و جان ديده و ديده جگر
دوستم آخر مکن دل بد ازين ننگي دو سه
عاشقانت را چو نايد خواب، غم گويند باز
بر درت افتاده هر شب خسته دل تنگي دو سه
خشم هاگيري که نبود آشتي، ور باشدت
با شدت اندر ميان آشتي جنگي دو سه
چون به بازي سنگ بر عاشق زدن کار بتانست
اي بت، آخر بر من بي سنگ هم سنگي دو سه
وه که خسرو چون زيدگر همچو تو باشد به شهر
شوخ چشم و خيره و بازنده و شنگي دو سه