دوش در آمد از درم تازه چو باد صبحگه
مشک فشانده بر قبا غاليه سوده بر کله
بس که دو ديده سيه بر کف پاي سودمش
گشت سفيد چشم من شد کف پاي او سيه
دست گرفتمش که دل حامل درد شد ببين
گر چه گرفته حامله بر طبق سفيد مه
کوه غم است بر دلم، کاه شده ز غم تنم
پيش تو مي کشم بگير آنچه که هست کوه و که
روي نماست چشم من خاک در تو اندرو
آب چو با صفا بود خاک بينمش به ته
اين دل کور بيشتر بر زنخت گذر کند
مرگ به خنده در شود کور چو بگذرد به چه
عارض گندمين تو هست گزيدنم هوس
گر ز بهشت روي خود افگينم بدين گنه
بوده ام اندر اين سخن صبح رسيد از افق
ساخت به طره ماه من طره صبح را هبه