اي غمزه خون ريز تو خونم به افسون ريخته
افسون چشم کافرت زينگونه صد خون ريخته
تا هر که باشد يار تو، بيخود شود در کار تو
اي زير لب گفتار تو در باده افيون ريخته
اي آنکه گردون چند گه مي داشت در خونم نگه
زين هر دو چشم روسيه شد اينک اکنون ريخته
ني سرو، اي شاخ رطب، کان قامت زيباسلب
از نقره خام، اي عجب، نخلي ست موزون ريخته
هر جا که اشکم تاخته آهم علم افراخته
هامون ز دريا ساخته، دريا به هامون ريخته
خواهم بپرم بر سما کز جور تو گردم رها
صد گونه باران بلا گردد ز گردون ريخته
اي کرده خسرو را زبون هرگز نپرسيده که چون
خون کرده دل را در درون وز ديده بيرون ريخته