اي قبله ابروي تو محراب ابرار آمده
محرابيان در کوي تو از قبله بيزار آمده
هم عاشقان در شست تو، هم روزه داران مست تو
هم زاهدان از دست تو در بند پندار آمده
وه کان کمند عنبرين مشک خم اندر خم و چين
از بهر آن مويي ببين جاني گرفتار آمده
زيبا تو بر بام آنچنان شوخي و عياري کنان
اي آفتاب عاشقان از تو به ديوار آمده
تا ديدم آن چشم عجب سوگند آن چشم است و لب
گر هست جويم روز و شب در چشم بيدار آمده
تو سرکش و من بيدلم، افتاده کار مشکلم
حاصل ز دست حاصلم صد رنج و تيمار آمده
نازي ست اندر سر ترا خشمي ست بر چاکر ترا
وان خوي نازک مرترا از چشم بيمار آمده
خسرو گرفتار هوس، ديوانه روي تو بس
وز خون مژگان هر نفس آلوده رخسار آمده