اي جان، چو سخن گويم مستانه و رندانه
سرمستم و لايعقل زان نرگش مستانه
پرسد ز سرشک خون جانم ز غمت، آري
پر گشته مرا آخر در عشق تو پيمانه
اي دوست، سر زلفت در سينه من بگشا
زنجير نه اين در را، سرهاست درين خانه
با عشق دو چشمش چون رفتي ز پي کويش
خسرو، تو رهي رفتي رندانه و يارانه