تو دور افتاده از ما و نگنجد شوق در نامه
بيا کز دست تو هم پيش تو پاره کنم جامه
ترا خال بلاپرور چو نقطه بر رخ چون مه
مرا داغت به پيشاني چو عنوان بر سر نامه
هزاران نامه تر کردم به خون آخر چه گم گشتي
اگر تو بيوفا راتر شدي روزي سر خامه
ز خونريز تو هم در سايه زلف تو آويزم
رقيبت گر بخواهد کشت باري اندر آن شامه
من از جان خاستم، تو خوي بد بگذار جان من
که مردن خوش بود از دست چون تو شوخ خودکامه
ز آه خويشتن يک سينه بي آتش نمي بينم
ببين ديوانه خود را که چون گرم است هنگامه
همه شب خون خوردم با دل، ندارم عقل را محرم
که هست اين شربت خاصان نگنجد در دل عامه
به چندين نيش هر چشمي ز چشم خسروت رفتي
پسندت نيست آخر بر يکي خارم دو بادامه