من ار چه هر شب از شبهاي هجرش مي کنم ناله
ز آه من مبادا بر لبش آزار تبخانه
مرا از ناله خود صد خراش است و يکي راحت
که مي بشناسد آن سلطان سگان خويش را ناله
گذشت از حد درازي شبم ترسم که ناگاهان
شود شبهاي بي پايان در اين يک روز صد ساله
ببينم در رخت گر ره بود در آتش و تيغم
دوم ز انسان که گويي مي روم بر سوسن و لاله
چه خوش جان دادني باشد که من از تلخي مردن
تو بخشي از لب خويش آخرش شربت در آن حاله
گرم چون خاک زير پاي توسن پي سپر سازي
همت نگذارم و گردي شوم، آيم ز دنباله
فراقت کشت خسرو را که ترسيدي ز روز بد
ملخ زد کشت دهقان را که مي ترسيد از ژاله