عشق نوست و يار نوست و بهار نو
زان روي خوب روز نو و روزگار تو
چون در نيايد از در من نوبهار من
زانم چه خوشدلي که در آيد بهار نو
در نوبهار چون تو نه اي در چمن مرا
از سرو و گل چه خيزد و از لاله زار نو
بس نوبهار کهنه که بشکست زانکه کرد
در چشم نيم مست تو هر دم خمار تو
دارم دل غمين و ندانستم اين که باز
هر روز نو شود غمم از غمگسار نو
با خاک يادگار برم درد تو که باز
هم يادگاريي شود و يادگار تو
بردي دلم مرنج ز گستاخيش، ازآنک
نوبرده ايست پيش خداونگار نو
خواهي ببين و خواه نه، باري من از دو چشم
ريزم به خاک کوي تو هر دم نثار تو
خسرو ز عشق لافي و جويي قرار دل
بخشد مگر خداي دلت را قرار نو!