عاشق و ديوانه ام، سلسله يار کو
سينه ز هجران بسوخت، شربت ديدار کو
گر چه گلستان خوش است، ورچه چمن دلکش است
آن همه ديدم، ولي آن گل رخسار کو
ناله هر عاشقي از دل افگار خويش
از من مسکين مپرس کان دل افگار کو
نقش من بت پرست هست به کشتن سزا
تيغ سياست کجاست، بازوي اين کار کو
آه که دعوي عشق، پس غم جان، چون بود
دوستي جان گرفت، دوستي يار کو
وه که جمالي چنان روزي اين چشم نيست
ديده بيدار هست، دولت بيدار کو
بر سخن درد ما گوش نهد گر چه يار
خسرو بيچاره را طاقت گفتار کو