گر نه کمند بلاست بر دل عشاق تو
بهر چه نازي کند زلف تو بر ساق تو
تو که به غلتاق تنگ چست در آمد تنت
پرده دل را دريد رشک بغلتاق تو
بو که بيايد ز تو شستن نعل سمند
پاي بزرگان گرفت گريه عشاق تو
گريه کنم تا مگر ز ابرو اشارت کني
ليک ز باران من غم نخورد طاق تو
پيش تو مردن مرا چون نگذارد رقيب
بهر چه باري زيد خسرو مشتاق تو