اي زندگاني بخش من لعل شکر گفتار تو
در آرزوي مردنم از حسرت ديدار تو
گر شهد بينم در زبان يا آب حيوان در دهان
تحقيق مي دانم که آن نبود بجز گفتار تو
معذوري از زلف سيه پوشي به روي همچو مه
سيري ندارد هيچگه چون ديده از ديدار تو
گر خود ترا زين چشم تر دشواري مي آيد نظر
بيرون کشم ديده ز سر آسان کنم دشوار تو
زين پس به خوبان ننگرم، در کوي ايشان نگذرم
گر هيچ يک ره جان برم از غمزه خونخوار تو
خواهي نمک زن ريش را، خواهي بکش درويش را
هر خون که باشد خويش را بر بسته ام دربار تو
در کوي تو بر هر دري افتاده مي بينم سري
اين نيست کار ديگري جز کار تو، جز کار تو
چون غم به گفتار آورم يا ديده در کار آورم
چون رو به ديوار آورم باري بود ديوار تو
خواهي که بهر خنده اي پيش افگني افگنده اي
اينک چو خسرو بنده اي او بنده ديدار تو