خيزد چو از خواب آن پسر تا کس نشويد روي او
کاندر خمارم خوش کشد آن نرگس جادوي او
زينگونه کز اين ديده ام خون مي رود پي در پي اش
مشکل که آب خوش خورد هرگز کسي از جوي او
شمشير در دستم نهيد امشب به کويش مي روم
تا خويش را بسمل کنم آنجا که بينم روي او
اي باد، کز وي آمدي قلبي مکن کز گلشنم
اين نيست بوي باغ و گل، من مي شناسم بوي او
کس را از آن خود نشد آن بيوفاي سنگدل
بيهوده سودا مي پزي، خسرو، به جست و جوي او