آن شکل جولانش نگر، وان خلق در دنبال او
وان خواب نازآلود بين، وين غمزه قتال او
يک تار مويش را صبا هر دو جهان گويد بها
هرگز بدين ندهم رضا گر من بوم دلال او
خنگش چو از جا در جهد هرگز نه پيشش سر نهد
سبزه به خط خود دهد فتواي خون و مال او
گر در شکار آن کينه کش گاهي به ميدان مست و خوش
مسکين دل ديوانه وش سرگشته در دنبال او
گر مي پرد اين چشم تر کان رويش آيد در نظر
بگذر، دلا، کاندر اثر خون مي چکد از خال او
آه دل زارم کنون سوزان نمي آيد برون
کش داغها اندر درون گنجد، نگنجد حال او
در بند آن زلف دو تا ديوانه ام دايم، دلا
زنهار زنهار، اي صبا، گه گه بپرسي حال او
خسرو شناسد سوز من، و آن ناله دلسوز من
زان کاگهست از روز من، شبهاي همچون سال او