دو رخ بنماي و بازار کواکب بشکن از هر دو
که گردد تافته خورشيد و ماهت روشن از هر دو
ببندند ار کمر نيشکر و ني پيش بالايت
تو بنما قامت خويش و کمرها بشکن از هر دو
ز جان و دل چو يادت مي کنم، دارم عجب از وي
که جان و دل ز يک ديگر به رشکند و من از هر دو
کشيدند آن دو لب فتواي خط همچون مسلمانان
بلا بنگر که تعليم تو چون گشت اين فن از هر دو
ببين، اي يوسف جان، گريه ز آن دو چشم يعقوبي
که غرق خون و خوناب است يک پيراهن از هر دو
دو همدم مي دهد پندم، ولي چون من گرفتارم
به حق دوستي نزديک من به دشمن از هر دو
عمارتهاي عمر و عقل چون شد بي خلل از وي
بيا زود، اي اجل، بنياد هستي بر کن از هر دو
مرا منماي دو عالم جزاي طاعت، اي زاهد
که من کردم گريبان چاک و چيدم دامن از هر دو
اگر از عشق لافد مرد و نامرد و بنازد پر
سر مردان که خسرو مردتر باشد از آن هر دو