مه شبگرد من امشب چو مه مي گشت و من با او
لبي و صد فسون در وي، خطي و صد فتن با او
قبا را بر زده دامن به خونريزي و از مژگان
چو قصابي کشيده تيغ و زلف چون رسن با او
ز بيم خلق ازو در مي کشيدم پاي خود، ليکن
مرا برداشته مي بزد آب چشم من با او
فلک هرگز گذارد ماه را در گرد شب گشتن
اگر زان طره شبرنگ باشد يک شکن با او؟
مرا گويي که هر کس بيند از سوداي آن روزي
که آن ديوانه مي آيد، جهاني مرد و زن با او
گريبانم به صد چاک است ازين حسرت که تا روزي
برهنه در برش گيرم که نبود پيرهن با او
نگارا، همچو جان در تن درا اندر بر خسرو
برون کن جان رسمي را که راضي نيست تن با او