در سرم باز هوايي ست که گفتن نتوان
مهر خورشيد لقايي ست که گفتن نتوان
غم بالاش مرا کشت، نمي يارم گفت
راستي را چه بلايي ست که گفتن نتوان
هر نفس دم چو ني از پرده عشاق زدن
کار بي برگ و نوايي ست که گفتن نتوان
تا بديدم خم ابروي هلال آسايش
قدم انگشت نمايي ست که گفتن نتوان
مهرباني که ندارد سر سوداي کسي
در سر بي سر و پايي ست که گفتن نتوان
خسروا، داد ازين مي که به مهرش بکشم
کين مي ناب ز جايي ست که گفتن نتوان