از آن خويش کنم من که جان دهم بستان
که ز آن خود نشنوي تو به حيله و دستان
بدين صفت که ز سر تا قدم همه شکري
حلال بادت شيري که خوردي از پستان
چه باشد ار به سر وقت من رسي وقتي
چو مکرمان به سوي کلبه تهي دستان
برون خرام که تا پارساي ثابت حال
فدم درست نيارد نهاد چون مستان
مرا که دعوي بازار زهد و تقوي بود
به يک کرشمه چشمت تمام بشکست آن
من ضعيف چه مرد غمت که بازوي عشق
به پنجه تاب دهد دست رستم دستان
صلاي عيش دهندم مرا که دل جايي ست
چه جاي رفتن باغ است و گشتن بستان
غلام ناله ديوانگان روي توام
خوش است زمزمه مرغ در بهارستان
گهي گهي دل من شاد کن به دشنامي
دعاي خسرو مسکين بدين قدر بستان