عيش من تلخ است ازان شکر لب شيرين سخن
چون بخندد، ورچه باشد، هست در پروين سخن
مردنم نزديک شد هنگام شربت دادنست
کيست کارد يک سخن بر من ازان شيرين سخن؟
بو که بريم، اي صبا، از بهر من بهر خدا
گه گهي جاسوسيي کن، زو دمي برچين سخن
کاش بيدردان بديدندي رخ زيباي يار!
تا نگفتندي به طعن بيدلان چندين سخن!
اي که گويي «عشق چه بود»؟ باش تا از خون من
بعد از آنت مرد خوانم، گر بگويي اين سخن
عاشقي وانگه مسلماني، نداني، اي سليم
دوستي چون با بتان افتد، رود در دين سخن؟
بهترين روز آفتي مي بينم از تو در جهان
گفت من بشنو، مکن، جانا، بدين آيين سخن
جادوان را لب بدوزد سوزن مژگان تو
وه که پيشت چون برآيد از من مسکين سخن
در هواي روي تو خون مي چکاند از غزل
خسرو رنگين سخن گر رنگ بازي زين سخن