صبح دميد و روز شد، شمع به گوشه نه کنون
شمع چه، آفتاب هم، چون تو نشسته اي درون
ساقي حسن خود تو شو، ساقي خون خويش من
تو ز پياله باده خور، من ز دل کباب خون
گريه چشم من نگر،سوز ندارد آبجو
ناله زار من شنو،درد ندارد ارغنون
از تو که شمع سينه اي سوخته گشت جان من
جان به چسان برون کشم تا تو روي زدل برون
فتوي بت پرستيم داد رخ تو،چون کنم
چون به شريعت غمت مفتي عقل شد برون
طره مشک ساي تو ظل معطر الصبا
نرگس نيم مست تو باب مهيج الجنون
لاله ستان عاشقان بهر رخ تو خون دل
نوشد و بر همين دهد ديدن روي لاله گون
من زوجود بي خبر خيل خيال در نظر
بهر به خواب در کشم، تشنگيم شود فزون
تيشه تيز عشق را تاب کي آرد آدمي؟
گر چه ستون سنگ هست،ورچه که هست بيستون
ساغر آرزوي من، وه که چگونه پر شود؟
چرخ چنين که ميدهد دور به کاسه نگون
جهد حسود، خسروا، در طلب مراد دل
رام کسي نمي شود بخت به حيله و فسون