يک دگر خلق به سوداي دل و جان گفتن
من و سودا و همه شب غم پنهان گفتن
پرسيم بر که شدي عاشق، والله بر تو
مختصر شد، هنري نيست فراوان گفتن
گفت تلخ از لب شيرين تو زهر است، دگر
پرسي از بنده تو آن چشمه حيوان گفتن
خون شود دل که کنم با تو ز زلف تو گله
بر چنان رويي و آنگاه پريشان گفتن
بهترين روز مرا خواب اجل خواهد بود
زين همه شب به دل افسانه هجران گفتن
نام تو گويم و حسرت خورم، آري چه کنم
کام شيرين نشود از شکرستان گفتن
چند گويي «غم خود گو، ز سر من بگذر»
کاين حديث است که بر روي تو نتوان گفتن
گفتيم «جانت چگونه ست ز هجرم » يعني
جز ترا نيز توان با دگري جان گفتن!
سوز خسرو همه پرسند، ولي چون نکنم
کآتش جان و جگر بيش شود زان گفتن