عشق آتشم در جان زد و جانان ازان ديگران
ما را جگر بريان شد و او ميهمان ديگران
اي مرغ جان، زين ناله بس، چون نيست جانان ز آن تو
بيهوده افغان مي کني در بوستان ديگران
گه نقد جان لب را دهم، گه مايه دل ديده را
من بوالفضولي مي کنم، کالا از آن ديگران
جويم ز پيران بي غمي، ليکن چنين بختم کجا؟
با من جوان مردي کند بخت جوان ديگران
گر کشتني شد بيدلي، تا کي ز خلقم سرزنش؟
باري به تيغ خويش کش، چند از زبان ديگران؟
بگذار ميرم بر درت، منماي خوبان دگر
مفرست خاک کوي خود بر آستان ديگران
بر ديگران مي بندي ام، اي چشمه حيوان، بکن
چون خود بشستي از دلم نام و نشان ديگران
گويم که مردم از غمت، گويي که نتوان اين قدر
سهل است آخر، جان من، مردن به جان ديگران
تو سود کردي بنده را، من جان زيان دادم به تو
مپسند بهر سود خود چندين زيان ديگران
تو مي خوري، من درد و غم، يعني روا باشد چنين
شربت تو آشامي و تب در استخوان ديگران
خسرو به تار موي تو جان مي دهد ديگر جهان
گر چه علي الرغم مني جان و جهان ديگران