چه بلاست از دو چشمت نظر نياز کردن
مژه را گشاد دادن، در فتنه باز کردن
چو کمال صنع بي چون ز جمال تست پيدا
نتوان حديث عشقت ز ره مجاز کردن
همه خواب مردمان شد به دو ديده تلخ، يارب
ز کجات گشت شيرين حرکات ناز کردن
چه خوش است باد خلوت که دهد سرشک خونين
ز خراش دل گواهي به زبان راز کردن
دل پر ز خون و با تو نزنم دمي که نتوان
به حضور نازنينان غم دل دراز کردن
تو بخسپ خوش که ما را ز غمش چو شمع خو شد
همه روز زنده بودن، همه شب گداز کردن
به جفات دل نهادم، بکن آنچه مي تواني
چه کنم نمي توانم ز تو احتراز کردن
به هوس فدا کنم جان به درت که نيست عاوي
پسر سبکتگين را هوس اياز کردن
صف عاشقانست اينجا، مده، اي فقيه، زحمت
که به شهر بت پرستان نتوان نماز کردن
چه بود متاع خسرو که کند نثار جانان
مگسي چه طمع راند به دهان باز کردن؟