اي سمن نامه وفا بستان
نسخه زان روي دلربا بستان
وي بنفشه ز رشک طره تو
کوژپشتي بر او عصا بستان
خاک او توتيا شد، اي نرگس
ديده بفروش و توتيا بستان
گر تواني بدو رسانيدن
يک سلام از من، اي صبا، بستان
پس بگو کز دو چشم فتنه پر است
بده انصاف ما و يا بستان
روي چون ماه را به چرخ نماي
هفت آيينه رو نما بستان
به غلامي بخر مرا از من
وز دو چشم خودش بها بستان
پس به چشم خيال خود بفروش
ليکن از چشم خود رضا بستان
دل ببردي و جان همي خواهي
گر بخواهي ستد، بيا بستان
زر چه جويي، ببين رخ زردم
وز غم خويش کيميا بستان
نامه ما اگر نمي خواني
قصه باري ز دست ما بستان
داد خسرو ز دست قصه هجر
از براي خداي را بستان