دريغ صحبت ديرينه وفاداران
خوش آن نشاط و تنعم که بود با ياران
چو از شکفتن نورزو عيش ياد کنم
به چشم من گل، اگر نيستند از آن ياران
چو دوستان وفادار رخت بربستند
جهان چگونه توان ديد بي وفاداران
پديد نيست يکي هم از آن، تعالي الله
نبوده اند مگر آن خجسته دلداران
فراق کرده دل ما خراب و مرهم نه
به حقه فلک از بهر اين دل افگاران
دلا، بدان که به تعبير هم نمي ارزد
جهان که صورت خواب است پيش بيداران
عزيز من به متاع زمانه غره مشو
که آنست داروي کيسه بران و طراران
چو عمر مي رود از حرص و آز، جان چه کني؟
به هرزه چند توان کرد کار بيکاران
صلاح نفس مجو، خسرو، ز دل خود، از آنک
طبيب مرده نسازد علاج بيماران