چنين که بي تو زمان نمي توان بودن
نه مردمي بود از چشم ما نهان بودن
دمي به سوي من آي، ار چه عيب شاهان است
به کنج محنت درويش ميهمان بودن
ز ديده گوهر و در بر درت فشانم، از آنک
نه دوستيست به کوي تو رايگان بودن
صبور بودنم از ديدن رخت گويند
چرا ز ديده نباشم، اگر توان بودن؟
ز سينه ام نه همانا برون روي همه عمر
چنين که خوي شدت در ميان جان بودن
ملامتت نکنم گر جفا کني، زيراک
رها نمي کندت حسن مهربان بودن
به بند سخت شدن، در شکنجه جان دادن
از آن به است که در بند نيکوان بودن
طريق بوالهوسان است ني ره عشاق
ز عشق لاف، پس از فتنه بر کران بودن
مپرس قصه خسرو، چه جاي پرس آن را
که حيرت رخت آموخت بي زبان بودن