ميسر ار شود از چون تو نخل برخوردن
ز شاخ عمر توان ميوه هاي تر خوردن
من از لب تو خورم خون، تو از دل و جگرم
چه دوستي بود اين خون يکدگر خوردن!
چو مفلسان هوسناک با تو چند از دور
به وهم خويش در انديشه گل شکر خوردن!
گر اين گل است، خود انداز خاک در دهنم
که تو به خوردن مي، من به خاک در خوردن
غمت که لقمه جان است، کي تواند خورد
شکم پرست که نشناسد او مگر خوردن؟
چنين که سرزده در کوي دوست رفتن ماست
نه آتشيم بخواهيم تا به سر خوردن
به غمزه توکشان مي برد دلم، ورنه
کسي به خود نرود دشنه بر جگر خوردن
به جان پذير نه از ديده زخم او، خسرو
که عاشقي نبود زخم بر سپر خوردن