اي دل، علم به ملک قناعت بلند کن
چشم طمع ز خوان خسان بي گزند کن
خاک است هستي تو و خواهي که زر شود
از کيمياي نيستيش بهره مند کن
در خلوت رضا ز سوي الله روزگير
و ابليس را به سلسله شرع بند کن
روزي اگر به سوخته محنتي رسي
بر آتش درونه او جان سپند کن
آن کش رياضتي نبود خود ز قند نه
و آن کش محاسني نبود، ريشخند کن
از کوي عقل بر در سلطان عشق رو
وين تاج بفگن از سر و نعل سمند کن
تا چند زاغ مزبله، لختي هماي باش
خود را به نانمودن خويش ارجمند کن
جان کش نخست در قدم شبروان عشق
برج حصار چرخ ز همت کمند کن
دشمن گرت ز پستي همت لگد زند
تو خاک راه او شو و همت بلند کن
سنگ ار يکي زنند، دعاشان دوباره گوي
کبر ار يکي کنند، تواضع دوچند کن
اين آستانه ملک کسي، ز آن ديگر است
خسرو برو تو، هيچ کسي را پسند کن