عزم برون چو مست خماري شوي، مکن
تاراج نقش آزري ومانوي مکن
خردي و همرهي بدان مي کني، خطاست
خوبي، ولي چه سود که بد مي شوي، مکن
گر چه خوش است جور و جفاهاي نيکوان
ليکن اگر نصيحت من بشنوي، مکن
کج مي نهي به گاه خرامش به ديده پاي
افگار گشت چشم من، اين کج روي مکن
گيرم که از لبم نرساني گل انگبين
باري بدين سخن دل دشمن قوي مکن
بنماي رو و چشم مرا منتظر مدار
بگشاي زلف وکار مرا يکتوي مکن
عشق آفت است، خسروا، پا را به هوش نه
تسليم شو به بندگي و خسروي مکن