اي ديده، بيش در رخ جانان نظر مکن
ور مي کني بر آن بت بيدادگر مکن
اي دل، نماند طاقت آنم که بشنوم
با من همه بکن، سخن آن پسر مکن
مي رفت و من به خاک نهاده سر عزيز
در وي نديد، يارب از اين خوارتر مکن
جان خواهدم برآمدن، اي باد، زينهار
از زير موي زلف پريشان وتر مکن
گفتم «نماند خواب و خورم در غم تو» گفت
«آخر نه عاشقي، سخن خواب و خور مکن »
اي شهسوار، شکل تو ما را خراب کرد
يک مردمي بکن که از اينسو گذر مکن
اي ماه نو، ز حلقه به گوشان بندگيت
ما بنده ايم، حلقه در آن گوش در مکن
خسرو بر آستان تو افتاد و خاک شد
خواهي در او نظر کن و خواهي نظر مکن